مرسانا مرسانا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

سالهای رنگین من

مرسانا شیطون بلا

قند عسل مامان تو این پست فقط از نوع کنجکاویات عکس گذاشتم تا فردا مدرکی داشته باشم نگی من بچگی نکردم ها اینم نمونه اش که رفتی تو سبد لباسا   اگه دوست دارید کنجکاوی های دخملک منو ببینید با ما همراه باشید     این جا داری دونه دونه گلها و پاپیونا رو تختی رو میکنی عزیزم نفس مامان میخواد موهاشو برس بزنه یک خورده هم برس شو مزه میکنه الهی مامان فدات بشه واست سی دی بی بی انیشتن گذاشتم و رفتم سراغ کارام گفتم دخترکم سرش گرمه واسه اینکه به لب تاپ دست نزنی گذاشتمش پشت میز و مبل چسبوندم به میز و تی  وی رو روشن کردم وقتی اومدم با این صحنه مواجه شدم نمیدونم از کجا واسه خودت راه باز کردی...
26 مهر 1392

دخترک سیزده ماهه من

  دخترنازم امروز سیزده ماهه شدی . پس عشق مامان سیزده ماهگیت مبارک بیصبرانه منتظر روزیم که بیست و چهارماهگی تو اینجا ثبت کنم عزیزتر از جونم شیرینکم اینقدر فعالی که بعضی اوقات کلافه میشم دوست دارم یک لحظه بشینی ولی زهی خیال باطل . تا الان دو دندون از پایین در اوردی و یکی هم از بالا تازه جوونه زده.  هنوز راه نمیری فقط دست تو به مبل میگیری و چند قدم به این طرف و اون طرف میری با همین حال دائما باید دنبالت باشیم تموم وسایل خونه رو به هم میریزی ماهم واسه اینکه راحت تر به کارات برسی همه دکوریای خونه رو جا به جا کردیم  کلمات جدیدی نمیگی همون مامی و بابی و به به و می می و نه .تازه یاد گرفتی ن...
20 مهر 1392

سخن دکتر علی شریعتی

 دخترکم   از انسانها غمی به دل نگیرزیرا خود نیز غمگینند! زیرا با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند ! زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند . پس دوستشان بدار حتی اگر دوستت نداشته باشند.   ...
16 مهر 1392

مادرانه های من

دختر نازم الان که دارم این پست رو مینویسم خوابی البته به مکافات این امر انجام شد. امشب واسه اولین دفعه عصبانی شدم دلم میخواست سرت فریاد بزنم خودم از کارم ناراحت شدم واسه همین این پست رو مینویسم تا یادم بمونه من یک مادرم. اره عزیزتر از جونم من یک مادرم مادری که باید از صبح روز قبل واسه فرداش نگران باشه نگران کودکی که باید چند ساعت بدون اون نفس بکشه مادری که از زمانی که توشدی همدم و مونسش خواب راحت واسش ممنوع شده مادری که سر سفره نمیتونه لقمه ایی با ارامش قورت بده  مادری که وقتی سر کلاس داره تدریس میکنه یک لحظه از یاد چیگر گوشه اش غافل نمیشه مادری که وقتی برمیگرده خونه و تو فرصت شس...
11 مهر 1392

جورواجور

دختر خوشکلم این روزها اینقدر درگیر شما هستم که نمیتونم زود به زود بیام و آپ کنم الانم بابایی شما رو برده بخوابونه که من تونستم بیام تا چند تا عکس از سفر مشهد بزارم. خیلی شیطون شدی همه جا دنبالم میای دائما تو اشپزخونه ایی گاهی وقتا نمیتونم کارامو بکنم وروجکم . چه کنم دیگه به من میگن مادر یعنی باید همه اینارو تحمل کنم  حالا بریم سراغ عکسات...... اول از همه عکست در حرم امام رضا (ع) حالا عکسای تولدت که خیلی ساده برگزار شد نفسم..   ١         اون شب دایی جونم با دختردایی های خوبم هم اومدن و ما رو شرمنده کردن ...
9 مهر 1392

بوی مدرسه

  نازنینم دلتنگم دلتنگ روزهایی که تموم ساعتاش دقیقه هاش و ثانیه هاش با تو سپری شد. این روزهافقط سه چهار ماه طول کشید . و حالا من باید شش ساعت در روز از دیدن چهره نازت و لبخند خوشکلت محروم باشم . فصل پاییز برای من یعنی دور موندن از تو . واین واسه من سخته .هر چند من عاشق پاییزم . عاشق برگهای زرد درختا عاشق هوای خنک و خوبش عاشق بوی دفتر و پاک کن عاشق بچه هایی که راهی مدرسه اند .اینامنو به روزهای کودکی خودم میبره اما .....  ساعتایی که دور از تو هستم چه طوری تحمل کنم دیروز بعد از سه چهارماه رفتم سر کار ولی فکرم دائما پیش شما بود . هنوز فصل مدرسه شروع نشده ارزو میکنم زود تموم شه تا دیگه مجبور نباشم ساعتامو تقسیم...
2 مهر 1392
1